در روز یازدهم می سال ۱۹۱۸ (۲۱ اردیبهشت) ریچارد فیلیپس فاینمن چشم به جهان گشود. فاینمن ۴۰ سال پس از تولدش (سال ۱۹۵۹) در انجمن فیزیک آمریکا سخنرانی متفاوتی ارائه کرد و در آن دیدگاههایی را بیان کرد که فناوری در ابعاد اتمی را به سمتی هدایت کرد که امروز ما آن را «فناوری نانو» میشناسیم و باور داریم که سهم قابل توجهی از پیشرفتهای فناورانه بشر را در آینده نزدیک به خود اختصاص خواهد داد (البته همین امروز هم اثرات مثبت این فناوری در صنایع مختلف قابل مشاهده است و تقریبا اثبات شده است که فناوری نانو دنیا را دگرگون خواهد کرد)
در این مطلب میخواهم از شما دعوت کنم تا با تماشای ویدیوی سخنرانی لئونارد ساسکایند (Leonard Susskind)، از زبان یک دوست، سبک زندگی و روحیات ریچارد فاینمن را بشنوید. فکر میکنم این بهترین شکل معرفی جزئیات زندگی یک دانشمند باشد! در ادامه هم متن صحبتهای لئونارد ساسکایند که توسط شهریار زارعپرور به فارسی برگردان شده است را میتوانید مطالعه کنید: (برای مشاهده ویدیو به انتهای مطلب بروید)
وقتی از من خواسته شد که صحبت کنم دیدم که واقعا دوست دارم که راجع به دوست سابقم، «ریچارد فاینمن» صحبت کنم. من یکی از معدود آدمهای خوششانسی بودم که توانسته است واقعا او را بشناسد و از حضورش لذت ببرد؛ و میخواهم راجع به ریچارد فاینمنی که من میشناختم با شما صحبت کنم. مطمئنم که اینجا آدمهای دیگری هستند که میتوانند از ریچارد فاینمنی که آنها میشناسند برای شما تعریف کنند، و احتمالا آن ریچارد فاینمن یک مقدار متفاوت با این خواهد بود!
ریچارد فاینمن یک انسان پیچیده بود. او آدمی با بخشهای بسیار متعدد بود. او، البته بیشتر از همه یک دانشمند خیلی خیلی بزرگ بود. او بازیگر بود. بازیهای او رو دیدید. من این شانس خوب را هم داشتم که در سخنرانیهای او در بالای بالکن حضور داشته باشم. آنها محشر بودند. فاینمن یک فیلسوف بود؛ یک نوازندهی طبل بود؛ او یک معلم شگرف بود. ریچارد فاینمن همچنین یک شومن بود، یک شومن قهار. اون عجول و بیپروا بود، گستاخ. او بسیار مردانه بود، اون یک مرد بود که دست پیش را میگرفت. اون عاشق نبردهای فکری بود. او نفس عظیمی داشت. ولی آن مرد یک جورهایی کلی فضا در درونش داشت. و منظورم از این حرف فضای خیلی زیاد هست، در مورد خودم – در مورد بقیه نمی تونم صحبت کنم- ولی در مقایسه با خودم، او یک ضمیر بزرگ دیگر هم جا داشت. البته، نه به بزرگی خودش، ولی نسبتا بزرگ. من همیشه با دیک (اسم مستعار) فاینمن احساس خوبی داشتم.
بودن با او برای من لذتبخش بود. او باعث میشد من احساس باهوشی کنم. چطور آدمی مثل او می توانست کاری کند که شما احساس زرنگی کنید؟ بالاخره به یک شکلی این کار را می کرد. او باعث میشد احساس باهوشی کنم. و باعث میشد احساس کنم او هم باهوش است. او باعث میشد که هر دو احساس باهوشی کنیم، و ما دو نفر میتوانستیم هر مشکلی رو حل کنیم. و در واقع، بعضی وقتها با هم فیزیک کار میکردیم. ما هیچ وقت مقالهای با هم منتشر نکردیم، ولی با هم کلی خوش میگذراندیم. او عاشق برنده شدن بود. بعضی وقتها با هم بازیهای مردانه میکردیم – و فقط با من بازی نمی کرد، اون با همه نوع آدم بازی میکرد- او تقریبا همیشه میبرد. اما وقتی که برنده نمیشد، وقتی که میباخت، میخندید و به نظر میرسید همان قدر خوش گذرانده که انگار برده است.
یادم هست یکبار یک داستانی را برایم تعریف میکرد در مورد یک شوخی که دانشآموزها با او میکردند. آنها برای – فکر کنم برای تولدش بود- فاینمن را برای ناهار بردند بیرون به یک ساندویچ فروشی در پاسادینا. شاید هنوز هم – آن ساندویچ فروشی – آنجا باشد؛ نمیدانم. آنجا به خاطر ساندويچهاى آدمهاى مشهور معروف بود. میتوانستید ساندویچ مریلین مونرو بگیرید. میشد ساندویچ هامفری بوگارت گرفت. دانشجوها زودتر رفته بودند اونجا و همه هماهنگ کرده بودند که ساندویچ فاینمن بگیرند. یکی بعد از دیگری میامدند داخل و ساندویچ فاینمن سفارش میدادند. فاینمن عاشق این جریان بود. او این جریان رو برای من تعریف کرد و واقعا خوشحال و خندان بود. وقتی که داستان رو تعریف کرد بهش گفتم: «دیک، موندم تفاوت بین ساندویچ فاینمن و ساندویچ ساسکایند چیه؟» و او بدون وقفه جواب داد: «خب، تقریبا عین همدیگه هستند. تنها تفاوت اینه که، ساندویچ ساسکایند ژامبون خیلی بیشتری داره.». ژامبون، در نقش بازیگر بد است. (خنده حضار) خب، من هم آن روز حاضر جواب بودم، و گفتم: «بله، ولی سوسیس بالونی کمتری داره.»
حقیقت این است که ساندویچ فاینمن پر از ژامبون بود اما هیچ سوسیس بالونی نداشت. فاینمن بیشتر از همه از ادعای روشنفکری بدش میآمد – حقهبازی، پیچیدگیهای الکی، کاربرد اصطلاحات پیچیده – یادم هست یک بار در دههی 80 در میانهی دههی 80 دیک و من و سیدنی کلمن ما چند بار با هم ملاقات داشیتم در سن فرانسیسکو و در خانهی یک آدم پولدار – برای شام آنجا بودیم – و آخرین باری که این آدم پولدار ما رو دعوت کرد، چند تا فیلسوف هم دعوت کرده بود. آنها بر فلسفهی ذهن کار میکردند. تخصصشان فلسفهی آگاهی بود. و حرف زدنشان پر از اصطلاحات تخصصی بود. دارم سعی میکنم کلماتشان را به خاطر بیاورم – «یگانگی»، «دوگانگی ذهن و ماده» و کلی موضوع دیگر طرح میشد. من نمیدانستم معنی اینها چیست، دیک هم نمیدانست، سیدنی هم راجع به این موضوع چیزی نمیدانست.
پس راجع به چه چیزی داشتیم حرف میزدیم؟ خوب، وقتی راجع به ذهن حرف بزنید صحبت چیست؟ یک چیز، همین چیزِ بدیهی؛ آیا یک ماشین میتواند به ذهن تبدیل شود؟ آیا میشود ماشینی ساخت که مثل انسانها فکر کند و آگاه باشد؟ مینشستیم و راجع به این حرف میزدیم – البته هیچ وقت حلش نکردیم – ولی مشکل ما با فیلسوفها این بود که آنها در حال فلسفهبافی برای چیزی بودند که باید علمی با آن برخورد میشد. در نهایت این یک سوال علمی بود و این فلسفهبافی در حضور دیک فاینمن یک کار خیلی خیلی خطرناک بود. فاینمن اجازه داد تا آنها صحبت کنند – هر دو طرف، با هم حسابی بجنگند – بحثشان شدید بود، خندهدار بود – اوه، واقعا خندهدار بود – ولی واقعا تند بود. او واقعا آتش بحث آنها را روشن میکرد.
ولی نکته جالب این بود که – فاینمن باید یک کمی زود میرفت – حالش خوب نبود، پس کمی زودتر رفت. و سیدنی و من با دو تا فیلسوف تنها ماندیم. و جالب اینجاست که این افراد داشتند پرواز میکردند. آنها خیلی خوشحال بودند. آنها یک مرد بزرگ را دیده بودند؛ آنها توسط یک مرد بزرگ راهنمایی شده بودند؛ به آنها خیلی خوش گذشته بود. آنها با صورت به زمین کوبیده شده بودند و این یک چیز استثنایی بود. من متوجه شدم که یک چیز واقعا خارقالعاده در مورد فاینمن هست حتی زمانی که کارش را میکرد. دیک، دوست من بود. به او دیک میگفتم. ما با هم یک کم تفاهم داشتیم. فکر کنم این یک حس مشترک خاص بود که ما داشتیم. به هم علاقه داشتیم؛ به چیزهای مشترک علاقه داشتیم. من هم عاشق بازیهای فکری مردانه بودم. بعضی وقتها من میبردم، بیشتر اوقات او ولی ما هر دو لذت میبردیم. و دیک در یک زمانی قانع شده بود که من و او یک تشابه شخصیتی داشیتم. فکر کنم اشتباه میکرد. فکر کنم تنها تشابه بین ما این بود که هر دو دوست داشتیم راجع به خودمان حرف بزنیم. ولی او اعتقاد خودش را داشت. و او کنجکاو بود. این مرد وحشتناک کنجکاو بود. و او میخواست بفهمد که این ارتباطِ جالب بین ما چیست و چرا هست.
و یک روز داشتیم صحبت میکردیم. فرانسه بودیم. در شهر لازوش بودیم. رفته بودیم کوه. سال 1976 بود. کوه بودیم و فاینمن به من گفت: «لئوناردو!»؛ علت این که به من میگفت لئوناردو این بود که در اروپا بودیم و داشت زبان فرانسه تمرین میکرد. او گفت: «لئوناردو، تو در دوران کودکی بیشتر با مادرت نزدیک بودی یا با پدرت؟» من گفتم: «خب، قهرمان واقعی من پدرم بود. او یک کارگر بود، سواد تا کلاس پنجم داشت. او استاد مکانیک بود، و به من هم کار با ابزار رو یاد داده بود. او به من همه نوع کار با ابزارهای مکانیکی را یاد داد. حتی به من قضیه فیثاغورث رو هم یاد داده بود. او اسم وتر رو بکار نمیبرد، به وتر میگفت مسیر میانبر.» و چشمهای فاینمن برق زد. انگار به او الهام شد. و او گفت او هم اصولا رابطهی مشابهی با پدرش داشته. در حقیقت، او یک مدت معتقد بود که برای یک فیزیکدان خوب بودن خیلی مهم هست که با پدرتان اینچنین ارتباطی داشته باشید. بخاطر این صحبت جنسیتی متاسفم، ولی این واقعا رخ داد!
میگفت که کاملا قانع شده بود که این لازم هست – بخش ضروری برای رشد به عنوان یک فیزیکدان جوان – دیک، البته با توجه به خصوصیاتش میخواست این را آزمایش کند. میخواست برود و یک آزمایش ترتیب بدهد. خوب، این کار را کرد. رفت و آزمایش کرد. او از تمام دوستانش كه فكر ميكرد فيزيكدانان قابلى هستند پرسيد: «شما از مادرتان تاثير گرفتيد يا از پدرتان؟» همه فيزيكدانها مرد بودند و تك تك آنها جواب دادند: «از مادرم!» (خنده حضار) و اين نظريه به زبالهدان تاريخ رفت. ولى اون خيلى خوشحال بود كه آخر سر كسى را پيدا كرده كه ارتباطش با پدرش مشابه رابطه او با پدرش بوده. و براى مدتى معتقد بود كه اين دليل جور بودن ما با هم هست. نمى دانم؛ شايد؛ كسى چه ميداند؟!
ولى بگذاريد يک مقدار از فاينمن فيزيكدان برایتان بگویم. سبك فاينمن، نه، سبك كلمهى مناسبی نيست. كلمه سبك بيشتر نوع پاپيونى كه مىبست يا كتى كه مىپوشيد را تداعى ميكند. منظور من عميقتر از اينهاست، ولى واژه مناسب به ذهنم خطور نمىكند. سبك علمى فاينمن هميشه اين بود كه به دنبال سادهترين باشد، سادهترين راهحل ممكن براى يك مسئله. اگر اين ممكن نبود بايد از يك چيز پر زرق و برقتر استفاده كنيد. ولى بدون ترديد اين جريان شعف و لذت او از نشان دادن توانایی تفكر ساده و بىپيرايهاش نسبت به ديگران بود. ولى او عميقا اعتقاد داشت، حقيقتا معتقد بود كه اگه نمىتوانيد يک چيزى رو ساده توضيح بدهيد بخاطر اين است كه خودتان هم آن را نفهميدهايد. در دهه ٥٠ افرادى تلاش مىكردند تا هليوم ابر سيال را بشناسند. يک نظريه موجود بود. نتيجهى كار يك رياضىفيزيكدان روسى بود و يك نظريهى پيچيده بود. به شما مىگویم آن نظريه چه بود. يك نظريه به غايت پيچيده بود پر از انتگرالهاى سخت و فرمول و رياضيات و الى آخر. و يك جورهايى جواب مىداد، ولى خيلى نتيجه بخش نبود. تنها حالتى كه نظريه جواب مىداد زمانى بود كه اتمهاى هليوم از يكديگر خيلى خيلى دور بودند. اتمها بايد خيلى خيلى با هم فاصله مىداشتند و متاسفانه، در هليوم مايع اتمهاى هليوم دقيقا روى همديگر قرار گرفتهاند.
فاينمن، به عنوان يك فيزيكدان مبتدى هليوم، تصميم گرفت سعى كند اين موضوع رو بفهمد. او يک ايده داشت، يک ايده خيلى ساده. او سعى كرد ببيند اثر موجى كوانتومى در اين تعداد زياد اتم به چه شكل است. او سعى كرد به وسيله چند اصل ساده مسئله را تجسم كند. چند تا اصل ساده، واقعا خيلى ساده بودند. اولين آنها این بود كه وقتى كه اتمهاى هليوم با هم تماس داشته باشند، آنها همديگر را دفع مىكنند. نتيجهى اين میشود كه اثر موجى كوانتومى بايد به صفر برسد، اين اثر وقتى اتمها با هم برخورد مىكنند محو ميشود. اصل ديگر اين است كه در حالت پايه، حالت با كمترين انرژى در يك سيستم كوانتومى اثر كوانتومى خيلى يكنواخت هست – اثر كمترين ميزان نوسان را دارد –
بنابراين او نشست – و مىتوانم تصور كنم كه بهجز يه تكه كاغذ و قلم چيز ديگرى نداشت – و سعى كرد تا سادهترين تابعى كه به ذهنش میرسید که شرایط حدی اثر موجی که در هنگام برخورد دو اتم از بین میرفت و سایر مواقع به صورت یکنواخت هست را بنویسد، و آن را نوشت. او یک چیز ساده نوشت. در واقع آنقدر ساده بود که فکر کنم یک دانشآموز دبیرستانی باهوش که محاسبات نخوانده هم بتواند آن چیزی که نوشته بود را بفهمد. مسئله این بود که آن نوشتهی ساده که او نوشت همه آن چیزی را که تا آن زمان در مورد هلیوم مایع شناخته شده بود را توضیح میداد.
همیشه از خودم میپرسم که آیا حرفهایها، حرفهایها در زمینهی فیزیک هلیوم یک مقدار با این مسئله شرمنده نشدند؟ آنها تکنیکهای واقعا قوی خودشان را داشتند ولی آنها هم نتیجهای نگرفته بودند. اتفاقا، به شما میگویم این تکنیکهای واقعا قوی چه بودند. آنها تکنیک دیاگرامهای فاینمن بودند.
او مجدد در سال 1968 همین کار را کرد. در 1968، در همان دانشگاه من – آن موقع من آنجا نبودم – ولی در 1968، داشتند ساختار پروتون را بررسی میکردند. پروتون به وضوح از کلی ذرات کوچکتر ساخته شده. این را کم و بیش میدانستند. و تنها راهی که میشد این را تحلیل کرد البته که دیاگرامهای فاینمن بود. این همان چیزی بود که دیاگرامهای فاینمن برایش ساخته شده بودند – فهم ذرات – آزمایشهایی که انجام میدادند خیلی ساده بودند. پروتون رو میگرفتند و یک الکترون رو به شدت به آن برخورد میدادند. دیاگرامهای فاینمن برای همین جور چیزها بود. تنها مسئله این بود که دیاگرامهای فاینمن پیچیده بودند. شامل انتگرالهای مشکل هستند. اگر بتوانید همهی آنها رو حل کنید، آن موقع یک نظریهی دقیق دارید. ولی نمیشد؛ واقعا پیچیده بودند. افراد مختلفی سعی میکردند که آنها را حل کنند. دیاگرام تکحلقوی حل میشد. نگران تکحلقهای نباشید. تکحلقه، دو حلقه – شاید دیاگرام سهحلقهای – رو هم بتوان حل کرد، ولی بعد از آن رو هیچ کاری نمیشود کرد.
فاینمن گفت: «همهی آنها رو فراموش کنید. به پروتون به عنوان انباشتهای از ذرات نگاه کنید – مجموعهای از ذرات کوچک.» به این ذرات میگفت پارتون. میگفت: «فکر کنید این مجموعهای از پاترونهایی هست که خیلی سریع حرکت میکنند.» چون سرعت حرکت آنها زیاد است، نسبیت میگوید که حرکات داخلی آنها آرام میشوند. ناگهان الکترون برخورد میکند. خیلی شبیه عکس فوری از پروتون است. چه چیزی دیده میشود؟ یک سری پارتونهای بدون حرکت. اونها حرکت نمیکنند و به دلیل عدم حرکت در طول آزمایش لازم نیست که نگران چگونگی حرکت آنها باشید. لازم نیست به نیروهای بین آنها توجه کنید. فقط باید به آن به عنوان مجموعهای از پارتونهای بدون حرکت فکر کنید. این کلید تحلیل این آزمایشها بود. خیلی خوب جواب داد، واقعا داد – یکی میگفت انقلاب کلمهی مناسبی نیست، پس نمیگویم انقلاب ولی این قطعا فهم ما از پروتون را عمیقا تکمیل کرد و همچنین ذرات بعد از آن.
خب، صحبتهای دیگری هم داشتم در مورد رابطهام با فاینمن که میخواستم بیان کنم این که چطوری بود ولی میبینم که دقیقا 30 ثانیه وقت دارم. پس با این تمام میکنم و میگویم فکر نمیکنم فاینمن از این برنامه خوشش میآمد. فکر میکنم میگفت: «به این نیازی ندارم.» حالا چطوری میتوانیم فاینمن رو گرامی بداریم؟ چطوری واقعا یادش را زنده نگه داریم؟ فکر کنم جوابش این است که باید یاد فاینمن را با در آوردن سوسیسهای هر چه بیشتر از ساندویچ هایمان گرامی بداریم!
در ادامه میتوانید ویدیوی این سخنرانی را با زیرنویس فارسی مشاهده کنید: